ساعت ماسیده

زمان گاهی در یخبندانی مدام میمیرد و می ماسد ، من دخت تابستان خاطره هام ، نخواستم بمیرم ، نخواستم بماسم.

ساعت ماسیده

زمان گاهی در یخبندانی مدام میمیرد و می ماسد ، من دخت تابستان خاطره هام ، نخواستم بمیرم ، نخواستم بماسم.

به چشمانت خیره می شوم

برق چشمانت هوش از سرم می برد 

گویی شراب هفت ساله نوشیده باشم 

تو کیستی که اینگونه مرا مست و 

مدهوش خود کرده ای ؟

نمیدانم !!

بی گمان تو زاده ی عشقی 

و من مجنون و 

شیدای تو 

عشق آدم را داغ می کند.


ودوست داشتن آدم را پخته...


هر داغی یک روز سرد می شود


ولی هیچ پخته ای دیگر خام نمی شود...


آنکه نیست !

خوابت را دیده بودم ، بارهاخوابت را دیده بودم ، خیلی قبل ترها . یک بار که نشسته بودی پشت درب اتاق ، و موهایت ، صاف و لخت ، ریخته بود توی چشمانت ، از پشتشان ، خیره خیره که نگاهم کردی ، قلبم لرزید!!!  

نمی دانم چه شد . درب کوبیده شد و تو دیگر نبودی ! 

حالا دوباره آمده ای و همانطور که خیره نگاهم میکنی از روی چهره ام طرح می زنی ، نشانم می دهی و با خنده می گویی عاشقت هستم ! 

که هستی تو ؟! که هر وقت می آیی اینطور از خودم بیخود می شوم ؟ اینطور به پروپای دیگران می پیچم و اینطور ، دیوانه وار می خواهم که باشی ، همینجا ، درون خود خود من ! 

اصلا همه چیز از همان خواب لعنتی شروع شد ! همان روز لعنتی تر ! همان ساعتی که فهمیدم می توانی باشی ، هستی ! 

همان دفعه ای که بدون هیچ کلامی ، بدون اینکه حتی ببینمت و حتی لمس ات کنم ، احساست کردم . حضورت را ، وجودت را ، هستی ات را ... 

به آن لحظه چه می گویند ؟ درک وجود ؟! نمی دانم . هرچه که بود ، بودی ! بودم ! 

جالب است نه ؟ خیلی هیجان انگیز است . اینکه عاشق کسی باشی که نه حتی او را دیده ای و نه حتی لمسش کرده ای . 

فقط می دانی هست ! 

ه س ت ...

دلتنگی ....

   به کدامین دلواپسی و انتظار میشود پاسخی به دلتنگی های شبانه خویش داد.

این سکوت دیگر سهم من نیست بگو که چقدر شکسته ام ...

تو عاشقانه ترین زخم را بزن بر تن خسته و پیکره من و ببین چگونه ترانه ای دیگر سروده

خواهد شد . اینجا سهم من، گناه پاکترین احساس عاشقانه خواهد بود .

چه کسی باور خواهد کرد.... اشکهایم خواهد آمد بی آنکه دستهایت نوازش گر شانه ای باشد.

ثانیه به ثانیه در بیقراری هایم عذاب خواهم کشید

برای قدمهایی که تا مرز دلتنگی برداشتیم در شهر تنهایی من . اشکهایت را در شهر من جای مگذار

پائیز

پاییز  خیــــــــــــلی قشنگه ،
غروبهاش ، رنگ سرخ خورشید با آبی قاتی میشه ،
کاری سرت در میاره که وادارت میکنه 
دلت بخواد بری تماشای غروب ،
زندگی خیــــــــــــــلی قشنگه 
وقتی  مرگش  رنگ پاییزه 
همون رنگ اصیل و بی ریای زندگی