دیروز را ورق می زنم و خاطرات گذشته را مرور می کنم .
در روزهای بی تو بودن صدای خش خش برگها را از لابلای صفحات پاییزی می شنوم و التماس شاخه ها را که در حسرت دستهای سبز تو مانده اند.
کم کم به این باور می رسم که سرنوشت ، نثر ساده ایست از حسرت و اشک که حرفی برای گفتن ندارد.
به صفحات بهاری با تو بودن می رسم . بنفشه هایی که از بالای واژه ها سر می زنند و چشمان تو را بهانه کرده اند.
سلام منا جان
خیلی حرفات به دلم نشست ، انگار حس دهمذات پنداری باهات دارم ، بهترین روزها رو برات آرزو مندم ،
بنفشه هایی که از بالای واژه ها سر میزنن و چشمان تو را بهانه کرده اند ....
بسیار زیبا و شاعرانه دوست عزیز
سلام دوست گرامی ، بقول سعدی شیراز «
بنی آدم اعضای یکدیگرند ،
که در آفرینش ز یک گوهرند »
همه ی ما با هم همذاتیم اما در طبیعت
ممکنه یکدیگر را فراموش کرده باشیم ،
شما لطف دارید عزیز