ساعت ماسیده

زمان گاهی در یخبندانی مدام میمیرد و می ماسد ، من دخت تابستان خاطره هام ، نخواستم بمیرم ، نخواستم بماسم.

ساعت ماسیده

زمان گاهی در یخبندانی مدام میمیرد و می ماسد ، من دخت تابستان خاطره هام ، نخواستم بمیرم ، نخواستم بماسم.

از دیروز تو ، تا امروز من

دیروز را ورق می زنم و خاطرات گذشته را مرور می کنم .
در روزهای بی تو بودن صدای خش خش برگها را از لابلای صفحات پاییزی می شنوم و التماس شاخه ها را که در حسرت دستهای سبز تو مانده اند.
 کم کم به این باور می رسم که سرنوشت ، نثر ساده ایست از حسرت و اشک که حرفی برای گفتن ندارد.
به صفحات بهاری با تو بودن می رسم . بنفشه هایی که از بالای واژه ها سر می زنند و چشمان تو را بهانه کرده اند.
نظرات 1 + ارسال نظر
زیبای شکسته شنبه 4 مهر 1394 ساعت 20:37

سلام منا جان

خیلی حرفات به دلم نشست ، انگار حس دهمذات پنداری باهات دارم ، بهترین روزها رو برات آرزو مندم ،

بنفشه هایی که از بالای واژه ها سر میزنن و چشمان تو را بهانه کرده اند ....

بسیار زیبا و شاعرانه دوست عزیز

سلام دوست گرامی ، بقول سعدی شیراز «
بنی آدم اعضای یکدیگرند ،
که در آفرینش ز یک گوهرند »
همه ی ما با هم همذاتیم اما در طبیعت
ممکنه یکدیگر را فراموش کرده باشیم ،

شما لطف دارید عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد