ساعت ماسیده

زمان گاهی در یخبندانی مدام میمیرد و می ماسد ، من دخت تابستان خاطره هام ، نخواستم بمیرم ، نخواستم بماسم.

ساعت ماسیده

زمان گاهی در یخبندانی مدام میمیرد و می ماسد ، من دخت تابستان خاطره هام ، نخواستم بمیرم ، نخواستم بماسم.

به چشمانت خیره می شوم

برق چشمانت هوش از سرم می برد 

گویی شراب هفت ساله نوشیده باشم 

تو کیستی که اینگونه مرا مست و 

مدهوش خود کرده ای ؟

نمیدانم !!

بی گمان تو زاده ی عشقی 

و من مجنون و 

شیدای تو 

عشق آدم را داغ می کند.


ودوست داشتن آدم را پخته...


هر داغی یک روز سرد می شود


ولی هیچ پخته ای دیگر خام نمی شود...