-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 فروردین 1395 08:51
به چشمانت خیره می شوم برق چشمانت هوش از سرم می برد گویی شراب هفت ساله نوشیده باشم تو کیستی که اینگونه مرا مست و مدهوش خود کرده ای ؟ نمیدانم !! بی گمان تو زاده ی عشقی و من مجنون و شیدای تو
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 فروردین 1395 08:24
عشق آدم را داغ می کند. ودوست داشتن آدم را پخته... هر داغی یک روز سرد می شود ولی هیچ پخته ای دیگر خام نمی شود...
-
آنکه نیست !
چهارشنبه 28 بهمن 1394 13:51
خوابت را دیده بودم ، بارهاخوابت را دیده بودم ، خیلی قبل ترها . یک بار که نشسته بودی پشت درب اتاق ، و موهایت ، صاف و لخت ، ریخته بود توی چشمانت ، از پشتشان ، خیره خیره که نگاهم کردی ، قلبم لرزید!!! نمی دانم چه شد . درب کوبیده شد و تو دیگر نبودی ! حالا دوباره آمده ای و همانطور که خیره نگاهم میکنی از روی چهره ام طرح می...
-
دلتنگی ....
شنبه 9 آبان 1394 10:54
به کدامین دلواپسی و انتظار میشود پاسخی به دلتنگی های شبانه خویش داد. این سکوت دیگر سهم من نیست بگو که چقدر شکسته ام ... تو عاشقانه ترین زخم را بزن بر تن خسته و پیکره من و ببین چگونه ترانه ای دیگر سروده خواهد شد . اینجا سهم من، گناه پاکترین احساس عاشقانه خواهد بود . چه کسی باور خواهد کرد.... اشکهایم خواهد آمد بی آنکه...
-
پائیز
دوشنبه 13 مهر 1394 14:05
پاییز خیــــــــــــلی قشنگه ، غروبهاش ، رنگ سرخ خورشید با آبی قاتی میشه ، کاری سرت در میاره که وادارت میکنه دلت بخواد بری تماشای غروب ، زندگی خیــــــــــــــلی قشنگه وقتی مرگش رنگ پاییزه همون رنگ اصیل و بی ریای زندگی
-
گفتگویی با خودم
سهشنبه 7 مهر 1394 11:48
سرت را تکه می دهی به پنجره/چشم هایت را بهم می فشاری/ هندزفریت را می چپانی در گوشت و می گزاری بغض سمجی که از صبح کلافه ات کرده بشکند/ اشک می ریزی ارام و بی صدا/شب و تاریکیش این خوبی را دارد که سبک شوی بدون دیده شدن/بدون انکه نگاه ترحم انگیز کسی را ببینی و بخواهی توضیح دهی چیزی را که خودت هم دلیلش را نمی دانی خودت را...
-
خالی از هر چه که هست میشم
یکشنبه 5 مهر 1394 19:28
- خالی از هر چه که هست میشم از زمین سرد خاکی تا نگاهی عاشقانه بغض شب توی گلو خیلی وقته که نشسته میدونم با خودم میگم تلخی این زمونه رو میسپرم بدست باد چشمامو میذارم روی هم , سیاهی پشت چشممو با یه رنگ خوب پاک میکنم یادمو میدزدمو میبرم به اوج خاطرات گرم تو با دلم آخرین اسم تنهایی شبت رو فریاد میزنم دست سردم میکشم تو...
-
همه چیز را یاد گرفته ام
یکشنبه 5 مهر 1394 10:12
- همه چیز را یاد گرفته ام ! یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم تو نگرانم نشو !! همه چیز را یاد گرفته ام ! یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی ! یاد گرفته ام ….نفس بکشم بدون تو……و به یاد تو ! یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن… و جای...
-
از دیروز تو ، تا امروز من
شنبه 4 مهر 1394 10:46
دیروز را ورق می زنم و خاطرات گذشته را مرور می کنم . در روزهای بی تو بودن صدای خش خش برگها را از لابلای صفحات پاییزی می شنوم و التماس شاخه ها را که در حسرت دستهای سبز تو مانده اند. کم کم به این باور می رسم که سرنوشت ، نثر ساده ایست از حسرت و اشک که حرفی برای گفتن ندارد. به صفحات بهاری با تو بودن می رسم . بنفشه هایی که...
-
زمزمه های بیخوابی
شنبه 4 مهر 1394 02:47
مدام با خودم کلنجار میرم ، با هجمه ی افکاری که احاطه م کردن هر چیزی بهایی داره ، منم بهای دوست داشتنمو پرداخت کردم زمان برای من ماسیده ، از وقتیکه اون دیگه نیست عقربه ها یخ بستن ، روزها همون روزهای تکراری همون فشار افکار در هم تنیده همون خاطره های یادگاری و تصاویری که توی ذهنم جا مونده گاهی نمیشه حرف هایی که توی عمق...