سرت را تکه می دهی به پنجره/چشم هایت را بهم می فشاری/
هندزفریت را می چپانی در گوشت و می گزاری بغض سمجی که از صبح کلافه ات کرده بشکند/
اشک می ریزی ارام و بی صدا/شب و تاریکیش این خوبی را دارد که سبک
شوی بدون دیده شدن/بدون انکه نگاه ترحم انگیز کسی را ببینی
و بخواهی توضیح دهی چیزی را که خودت هم دلیلش
را نمی دانی خودت را مرور می کنی/مرور می کنی/هی بالا و پایین می کنی
از اول تا آخر کسی را که فکر می کنی خودت است!اما نمی فهمی/
سخت است،درد دارد،سنگین است که با ادمی که خودت هست بیگانه باشی/
حس می کنی یک جای قصه خودت را گم کرده ای و این خودت دیگر خود ِ تو نیست،
انگار جامانده یک جایی بین همان روزهایی که اکنون گذشته نام دارد،دقیقا کجایش
را نمی دانی فقط می دانی گمش کرده ای و تا پیدایش نکنی هیچ چیز تغییر نمی کند/
پرده را کنار می زنی و خیره می شوی به ماه/ارام زمزمه می کنی:الا بذکر الله تطمئن القلوب
و ارزو می کنی کاش پیدایت کند،کاش ارامت کند/کلافه می شوی ار آرزوها و امیدهای بی سروته ات/
اشکهای مزاحم قصد بند آمدن ندارند،انگار قرار است امشب با همین اشکها تمام شوی/
آه که چقدر دلت هوای تمام شدن را کرده/چقدر خسته ای از ادامه دادن،رفتن و رفتن..../
دلت دیگر نه اهنگهای شاد و پر انرژی می خواهد/
نه از فلسفه ی کائنات و انرژی مثبت سر در می آوری و نه حتی دلت معجزه می خوااهد
/با خودت فکر که می کنی می بینی دقیقا به همان جایی رسیده ای که دیگر هیچ چیز مهم نیست!
دلت نه کسی را می خواهد نه چیزی را!چرا!شاید دوست داشتی کمی مردانه قدم بزنی و سیگار دود کنی/گاهی چقدر زن بودن درد دارد،چقدر دخترانه زیستن تاوان دارد،دلت هوای آزاد می خواهد،
پنجره را می گشایی تا شاید کمی میل به پیاده روی زیر نور ماه و خلوت کردن با خودت را اینگونه سرکوب کنی/چشمانت را می بندی و فکر می کنی با موهای باز در حال قدم زدنی،دستهایت
را در جیبت کرده ای و آرام و بی دغدغه راه می روی انقدر راه میروی که
پاهایت دیگر یاریت نمی کند/چشمانت را که می گشایی عرق کرده ای،
پاهایت حس ندارد و دیگر انقدرها کلافه نیستی!در رویا بود؟آری،اما به
اندازه ی واقعیت در خیالت راه رفته ای و فکر کرده ای،دیگر انقدر خسته ای
که می توانی بخوابی،شاید فردا روز دیگری نباشد!شاید این کابوس که نامش زندگیست
رو به پایان است و تو از تصورش کیفور می شوی،حس می کنی به اندازه ی 29 سال نخوابیده ای!!!!
و دلت لک زده برای دویدن با موهای پریشان،
برای زندگی بدون اینهمه بایدها و نبایدها،برای خودت شدن و خودت ماندن...
کاش قبل از نقطه ی پایان خودت راپیدا کنی/
چقدر دل تنگ خودت هستی/دستهایت را دور خودت حلقه می کنی
و برای یک بار در کل زندگیت حس می کنی عاشقش هستی/
عاشق همان خودی که دیگر خود ِتو نیست!