ساعت ماسیده

زمان گاهی در یخبندانی مدام میمیرد و می ماسد ، من دخت تابستان خاطره هام ، نخواستم بمیرم ، نخواستم بماسم.

ساعت ماسیده

زمان گاهی در یخبندانی مدام میمیرد و می ماسد ، من دخت تابستان خاطره هام ، نخواستم بمیرم ، نخواستم بماسم.

پائیز

پاییز  خیــــــــــــلی قشنگه ،
غروبهاش ، رنگ سرخ خورشید با آبی قاتی میشه ،
کاری سرت در میاره که وادارت میکنه 
دلت بخواد بری تماشای غروب ،
زندگی خیــــــــــــــلی قشنگه 
وقتی  مرگش  رنگ پاییزه 
همون رنگ اصیل و بی ریای زندگی 

گفتگویی با خودم

سرت را تکه می دهی به پنجره/چشم هایت را بهم می فشاری/
هندزفریت را می چپانی در گوشت و می گزاری بغض سمجی که از صبح کلافه ات کرده بشکند/
اشک می ریزی ارام و بی صدا/شب و تاریکیش این خوبی را دارد که سبک
شوی بدون دیده شدن/بدون انکه نگاه ترحم انگیز کسی را ببینی
و بخواهی توضیح دهی چیزی را که خودت هم دلیلش
را نمی دانی خودت را مرور می کنی/مرور می کنی/هی بالا و پایین می کنی
از اول تا آخر کسی را که فکر می کنی خودت است!اما نمی فهمی/
سخت است،درد دارد،سنگین است که با ادمی که خودت هست بیگانه باشی/
حس می کنی یک جای قصه خودت را گم کرده ای و این خودت دیگر خود ِ تو نیست،
انگار جامانده یک جایی بین همان روزهایی که اکنون گذشته نام دارد،دقیقا کجایش
را نمی دانی فقط می دانی گمش کرده ای و تا پیدایش نکنی هیچ چیز تغییر نمی کند/
پرده را کنار می زنی و خیره می شوی به ماه/ارام زمزمه می کنی:الا بذکر الله تطمئن القلوب
و ارزو می کنی کاش پیدایت کند،کاش ارامت کند/کلافه می شوی ار آرزوها و امیدهای بی سروته ات/
اشکهای مزاحم قصد بند آمدن ندارند،انگار قرار است امشب با همین اشکها تمام شوی/
آه که چقدر دلت هوای تمام شدن را کرده/چقدر خسته ای از ادامه دادن،رفتن و رفتن..../
دلت دیگر نه اهنگهای شاد و پر انرژی می خواهد/
نه از فلسفه ی کائنات و انرژی مثبت سر در می آوری و نه حتی دلت معجزه می خوااهد
/با خودت فکر که می کنی می بینی دقیقا به همان جایی رسیده ای که دیگر هیچ چیز مهم نیست!
دلت نه کسی را می خواهد نه چیزی را!چرا!شاید دوست داشتی کمی مردانه قدم بزنی و سیگار دود کنی/گاهی چقدر زن بودن درد دارد،چقدر دخترانه زیستن تاوان دارد،دلت هوای آزاد می خواهد،
پنجره را می گشایی تا شاید کمی میل به پیاده روی زیر نور ماه و خلوت کردن با خودت را اینگونه سرکوب کنی/چشمانت را می بندی و فکر می کنی با موهای باز در حال قدم زدنی،دستهایت
را در جیبت کرده ای و آرام و بی دغدغه راه می روی انقدر راه میروی که
پاهایت دیگر یاریت نمی کند/چشمانت را که می گشایی عرق کرده ای،
پاهایت حس ندارد و دیگر انقدرها کلافه نیستی!در رویا بود؟آری،اما به
اندازه ی واقعیت در خیالت راه رفته ای و فکر کرده ای،دیگر انقدر خسته ای
که می توانی بخوابی،شاید فردا روز دیگری نباشد!شاید این کابوس که نامش زندگیست
رو به پایان است و تو از تصورش کیفور می شوی،حس می کنی به اندازه ی 29 سال نخوابیده ای!!!!
و دلت لک زده برای دویدن با موهای پریشان،
برای زندگی بدون اینهمه بایدها و نبایدها،برای خودت شدن و خودت ماندن...
کاش قبل از نقطه ی پایان خودت راپیدا کنی/
چقدر دل تنگ خودت هستی/دستهایت را دور خودت حلقه می کنی
و برای یک بار در کل زندگیت حس می کنی عاشقش هستی/
عاشق همان خودی که دیگر خود ِتو نیست!

خالی از هر چه که هست میشم

  - خالی از هر چه که هست میشم 
از زمین سرد خاکی تا نگاهی عاشقانه 
بغض شب توی گلو خیلی وقته که نشسته میدونم
با خودم میگم تلخی این زمونه رو میسپرم بدست باد 
چشمامو میذارم روی هم , سیاهی پشت چشممو با یه رنگ خوب پاک میکنم 
یادمو میدزدمو میبرم به اوج خاطرات گرم تو 
با دلم آخرین اسم تنهایی شبت رو فریاد میزنم 
دست سردم میکشم تو خاطرات دلپذیر تو 
تا خیال ورت نداره فکر کنی رفتی از سرم 
شمعدونی کنار باغچه رو در میارم 
با یه بغل آرزوهای داغ داغ میکارمش تو خاک سبز دل تو و از لحظه لحظه های خواندنم هراسی نخواهم داشت 
یکرنگی نگاهم و با خاطرات نگاه تو موزون میکنم 
یه ریتم میسازم برای سکوت قصه مون 
حالا چشممامو باز میکنم به امید بودنت 
خالی از هر چه که هست 
هستی, نیستی, هستی هستی

همه چیز را یاد گرفته ام

  -  همه چیز را یاد گرفته ام !

یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم
یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم

تو نگرانم نشو !!
همه چیز را یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !
یاد گرفته ام ….نفس بکشم بدون تو……و به یاد تو !
یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن…
و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !
تو نگرانم نشو !!
همه چیز را یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام که بی تو بخندم…..
یاد گرفته ام بی تو گریه کنم…و بدون شانه هایت….!
یاد گرفته ام …که دیگر عاشق نشوم به غیر تو !
یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم ….
و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم !
اما هنوز یک چیز هست …که یاد نگر فته ام …
که چگونه…..!
برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم …
و نمی خواهم که هیچ وقت یاد بگیرم ….
تو نگرانم نشو !!
فراموش کردنت” را هیچ وقت یاد نخواهم گرفت .

از دیروز تو ، تا امروز من

دیروز را ورق می زنم و خاطرات گذشته را مرور می کنم .
در روزهای بی تو بودن صدای خش خش برگها را از لابلای صفحات پاییزی می شنوم و التماس شاخه ها را که در حسرت دستهای سبز تو مانده اند.
 کم کم به این باور می رسم که سرنوشت ، نثر ساده ایست از حسرت و اشک که حرفی برای گفتن ندارد.
به صفحات بهاری با تو بودن می رسم . بنفشه هایی که از بالای واژه ها سر می زنند و چشمان تو را بهانه کرده اند.