ساعت ماسیده

زمان گاهی در یخبندانی مدام میمیرد و می ماسد ، من دخت تابستان خاطره هام ، نخواستم بمیرم ، نخواستم بماسم.

ساعت ماسیده

زمان گاهی در یخبندانی مدام میمیرد و می ماسد ، من دخت تابستان خاطره هام ، نخواستم بمیرم ، نخواستم بماسم.

به چشمانت خیره می شوم

برق چشمانت هوش از سرم می برد 

گویی شراب هفت ساله نوشیده باشم 

تو کیستی که اینگونه مرا مست و 

مدهوش خود کرده ای ؟

نمیدانم !!

بی گمان تو زاده ی عشقی 

و من مجنون و 

شیدای تو 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد